این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
آتوسا مشعشعی – نیومارکت
استاد نازنینم،
اولین نوشتهای که برایت فرستادم، مربوط به یک روز خاص بود، روزی که چشمان ریرا را توصیف کردم، و تو گفتی من ذهن منسجم یک داستاننویس را دارم.
آمدم به کلاست. داستانی را نوشتم که تا ابد برایم عزیز خواهد ماند. هنوز لطافت بیرحمش را حس میکنم.
مهمتر از آن اینکه تو تشویقم کردی، خواندیاش، نقد کردی، بر روی آن نوشتی، در روزنامه چاپ شد. در یک کلام، تولد دوبارهای بود بعد از بیست سال دوری از نوشتن.
ولی از هر طرفی حساب کنیم، من شاگرد خوبی نبودم، خیلی وقتها اصلاً نبودم… کلاست برای من که هزاران کیلومتر از شما دور بودم، دیر بود و من خستهٔ مهاجرت و مادربودن و…
استاد نازنینم، تا کی با حسرت سر کنم؟ بهخاطر تو هم که شده میخواهم حسرت را به گوشهای بیفکنم، و بنویسم. تا کی میخواهم عقب بیندازم کاری که در ذهنم جوانه زده؟
به من گفتی: «در تورنتو فلانی و فلانی را میشناسی؟»
گفتم: «نه من اینجا غریبم.»
گفتی: «برو پیدایشان کن.» نرفتم. فکرم هزار جا بود. هنوز هم هزار جاست. از همهٔ چیزهایی که به من گفتی، فقط یک نفر را پیدا کردم که تا به امروز ندیدهامش.
فکر آمدن به ونکوور بعد از رفتنت دیوانهام میکند. آنموقع که بودی کجا بودم که حالا بیایم؟
من که همیشه میگویم زندهها را دریابید قبل از آنکه در مرگشان مرثیه بخوانید، چرا یادم رفت؟ ولی میآیم. یک روز که تو نیستی، در یک بعدازظهر ملالآور بارانی میآیم تا یک دل سیر در کوچههای این شهر قدم بزنم و دلتنگیهای تو را حس کنم.
استاد عزیزم، تا قبل از تو نتوانستم نام استاد را بر کسی بگذارم. حالا که برایت نامه مینویسم میدانم دیر است ولی بهتر از هیچ. کاش بیشتر گفته بودم چقدر برایم عزیز هستی.
عیبی ندارد. از حسرت و ملامت راه به جایی نخواهم برد.
برایت خواهم نوشت از داستانهایم.
برایت خواهم نوشت از منسجمکردن افکارم.
غمی را که بر دل ما گذاشتی، با هیچ نمیتوان کم کرد.
تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست.
ما شاعران تصادفی،
که تصادفاً از ریشهٔ خود بریده شدیم،
در این گردونهٔ وارونه،
دیدیم که تصادفی در کار نیست،
هرچه هست رویارویی آدمیست با خودش.
دوستدار تو تا ابد،
آتوسا